دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 1610
تعداد نوشته ها : 2
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان

مدت ها بود كه گذشتن از آن خيابان برايم كابوس شده بود. هر روز مادر مي آمد و مرا به آن سوي خيابان هدايت مي كرد. غول هاي آهني بي توجه به عبور من و دوستانم با سرعت مي گذشتند و ما با ترس به مدرسه مي رفتيم و هر روز دوبار اضطراب گذشتن از اين گذرگاه شيطاني را تحمل مي كرديم.

گاهي وقت ها پيش مي آمد كه شب ها خواب مي ديدم كه با يكي از آن غول ها برخورد كرده ام و با صداي فرياد خودم از خواب بيدار مي شدم آن وقت مادر با ليواني آب و نوازش هاي مادرانه اش آرامم مي كرد تا اينكه اين همه ترس و كابوس و تحمل كردن آن غول هاي آهني روزي دردسر ساز شد همان چيزي كه فكرش هميشه آزارم ميداد. بگذاريد از اول برايتان بگويم امروز كه با كابوس از خواب پريدم از مادرم خواهش كردم كه امروز مرا تا مدرسه همراهي كند مادر هم قبول كرد. اواسط راه بود كه صداي قيژ قيژ ماشيني كه با سرعت نور به طرفمان مي آمد شنيده ميشد و اما حال من در بيمارستان هستم. اي كاش اين اتفاق براي من افتاده بود نه مادرم. دكتر ميگويد مادرم در كماست و معلوم نيست تا كي در اين وضعيت باشد . اه اي كاش از مادرم نخواسته بودم همراهي ام كند . هميشه به خودم ميگفتم آخر اين غول ها يه كاري دست ما ميدهند . صاحب ماشين هم هزينه هاي بيمارستان رو داد و رفت دكتر به طرفم مي آيد . نه نه امكان نداره اشك توي چشمام حلقه زده . يعني مادرم براي هميشه نميتونه حركت كنه . حالا 20 سال از اون ماجرا ميگذره و مادر هر روز روي ويلچر به من لبخند ميزنه . ميدونم كه ميخواد بهم بگه كه تقصير من نبوده . اما من هميشه خودم رو مقصر ميدونم . حالا كه اون خيابون تغيير كرده و حتي اسمش هم عوض شده اما من هيچ وقت از اونجا رد نميشم

 

دسته ها :

اي نام تو بهترين سر آغاز                                                        بي نام تو نامه كي كنم باز

سلام

من اين وبلاگ رو ساختم تا در اون دست نوشته هام رو بذارم تا هيچ وقت گمشون نكنم . اميدوارم كه در بهتر شدن آن ها به من كمك كنيد

خنده

خدا نگهدار

دسته ها :
X